باران کند ز لوح زمین نقش اشک پاک


آواز در، به نعره ی توفان، شود هلاک

بیهوده می فشانی اشک این چنین به خاک


بیهوده می زنی به در، انگشت دردناک.

دانم که آنچه خواهی ازین بازگشت، چیست:


این در به صبر کوفتن، از درد بی کسی ست.

دانم که اشک گرم تو دیگر دروغ نیست:


چون مرهمی، صدای تو، با درد من یکی ست.

افسوس بر تو باد و به من باد! ازآن که، درد


بیمار و درد او را، با هم هلاک کرد.

ای بی مریض دارو! زان زخم خورده مرد


یک لکه دود مانده و یک پاره سنگ سرد!

۱۳۳۵/۴/۶

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو